هیچ و دیگر هیچ

هیچ اگر سایه پذیرد،منم آن سایه هیچ

هیچ و دیگر هیچ

هیچ اگر سایه پذیرد،منم آن سایه هیچ

هیچ و دیگر هیچ

می نویسم....
گاهی،تنها راه رسیدن به آرامش درونی من است

گاهی،آزارم میدهد.

برایم هم رنج است و هم لذت...

نه می شود رهایش کنم نه نمیخواهم که رهایش کنم.

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

شاید...

کسی چه میداند


شاید این جهان جهنم جهانی دیگر باشد..








++از کانال رادیو عاشقی https://telegram.me/radiolovee

++اینم وبلاگش http://radiolove.blog.ir/

شاید همین بس بود

در زندگی شاید همین بس بود

در گوشه ای آرام
اشعار از،نیما،اوستا هست
یک بیت از دیوان او

یا لحظه ای
غمگین حیاطی کوچک از پاییز

پری الزمان مهرزاد

خشم...ویلیام بلیک

ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻡ
ﺧﺸﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﺠﺎﻋﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ
ﺧﺸﻢ ﻣﻦ ﻓﺮﻭ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ

ﺍﺯﺩﺷﻤﻦ ﺧﻮﺩ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻡ
ﺍﯾﻦ ﺧﺸﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻋﻤﺎﻕ ﺿﻤﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺮ ﻫﻢ ﺍﻧﺒﺎﺷﺘﻢ،
ﺍﯾﻦ ﺧﺸﻢ ﺍﻭﺝ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﺴﻢ ﻭ ﺟﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺗﺴﺨﯿﺮ ﮐﺮﺩ.

ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﻭ ﺷﺐ، ﻟﺮﺯﺍﻥ ﻭ ﻫﺮﺍﺳﺎﻥ ﻧﻬﺎﻝ ﺧﺸﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺍﺷﮑﻬﺎﯾﻢ  ﺁﺑﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻡ
ﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﺎﯼ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻭ ﻓﺮﯾﺒﮑﺎﺭﺍﻧﻪ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﻧﻮﺭ ﺗﺎﺑﺎﻧﺪﻡ
ﻭ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺭﺷﺪ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺛﻤﺮ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﯾﮏ ﺳﯿﺐ ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ
ﻭ ﺩﺷﻤﻦ ﻣﻦ  ﺍﯾﻦ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﯿﺐ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.

ﻭﻗﺘﯽ ﺷﺐ ﭼﻮﻥ ﺍﺑﺮﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺮﮔﺮﻓﺖ  ﻭ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺯﺩﯼ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﻣﻦ ﺁﻣﺪ
ﺻﺒﺢ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺩﺷﻤﻦ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺩﺭﺍﺯﮐﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ.




وی
لیام بلیک

چاره چیست؟

نه ز ایمانم نشانی،

نه ز کفرم رونقی 


در میان این و آن، 

درمانده حیران چون کنم

اشک مهتاب


این آهنگ استاد شجریان را به شدت دوست میدارم (گرچه این دوست داشتن را برای همه آهنگ های استاد شجریان میگم)


ولی جدا دلنشینه.خواهر کوچیکم وقتی نوزاد بود اینو براش بجای لالایی میگذاشتم...هنوزم گاهی اوقات براش میزارم :)))






*ﺍﺷﮏ ﻣﻬﺘﺎﺏ *
از آلبوم *خزان *

ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﻝ ﺩﺭﯾﺎ ﮐﻦ ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ
ﻫﻤﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺎ ﮐﻦ ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ
ﺩﻟﻢ ﺩﺭﯾﺎ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺖ
ﻣﮑﺶ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﭘﺮﻭﺍ ﮐﻦ ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ
ﻣﮑﺶ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﭘﺮﻭﺍ ﮐﻦ ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ

ﮐﻨﺎﺭ ﭼﺸﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ 
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺟﺎﻣﯽ ﺭﺑﻮﺩﯼ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺁﺏ 
ﭼﻮ ﻧﻮﺷﯿﺪﯾﻢ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎﻡ ﮔﻮﺍﺭﺍ
ﺗﻮ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺷﺪﯼ ﻣﻦ ﺍﺷﮏ ﻣﻬﺘﺎﺏ
ﺗﻮ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﺷﺪﯼ ﻣﻦ ﺍﺷﮏ ﻣﻬﺘﺎﺏ

ﺗﻦ ﺑﯿﺸﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺍﻣﺸﺐ
ﭘﻠﻨﮓ ﮐﻮﻩ ﻫﺎ ﺩﺭﺧﻮﺍﺏ ﺍﻣﺸﺐ
ﺑﻪ ﻫﺮ ﺷﺎﺧﯽ ﺩﻟﯽ ﺳﺎﻣﻮﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ 
ﺩﻝ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻨﻢ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﻪ ﺍﻣﺸﺐ
ﺩﻝ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻨﻢ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﻪ ﺍﻣﺸﺐ

شرح حال

حال و روز امروزم....

در ﺍﻳﻦ ﺳﺮﺍﻱ ﺑﻲ ﻛﺴﻲ ﻛﺴﻲ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻧﻤﻲ ﺯﻧﺪ
ﺑﻪ ﺩﺷﺖ ﭘﺮ ﻣﻼ‌ﻝ ﻣﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﭘﺮ ﻧﻤﻲ ﺯﻧﺪ 

ﻳﻜﻲ ﺯﺷﺐ ﮔﺮﻓﺘﮕﺎﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﺑﺮ ﻧﻤﻲ ﻛﻨﺪ
ﻛﺴﻲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﺳﺎﺭ ﺷﺐ ﺩﺭ ﺳﺤﺮ ﻧﻤﻲ ﺯﻧﺪ

ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻏﺒﺎﺭ ﺑﻲ ﺳﻮﺍﺭ 
ﺩﺭﻳﻎ ﻛﺰ ﺷﺒﻲ ﭼﻨﻴﻦ ﺳﭙﻴﺪﻩ ﺳﺮ ﻧﻤﻲ ﺯﻧﺪ

ﺩﻝ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﻦ ﺩﮔﺮ ﺧﺮﺍﺏ ﺗﺮ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ
ﻛﻪ ﺧﻨﺠﺮ ﻏﻤﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺧﺮﺍﺏ ﺗﺮ ﻧﻤﻲ ﺯﻧﺪ 

ﮔﺬﺭ ﮔﻬﻲ ﺍﺳﺖ ﭘﺮ ﺳﺘﻢ ﻛﻪ ﺍﻧﺪﺭﻭ ﺑﻪ ﻏﻴﺮ ﻏﻢ 
ﻳﻜﻲ ﺻﻼ‌ﻱ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﻪ ﺭﻫﮕﺬﺭ ﻧﻤﻲ ﺯﻧﺪ

ﭼﻪ ﭼﺸﻢ ﭘﺎﺳﺦ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺭﻳﭽﻪ ﻫﺎﻱ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﺕ 
ﺑﺮﻭ ﮐﻪ ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻧﺪﺍ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﮐﺮ ﻧﻤﻲ ﺯﻧﺪ 

ﻧﻪ ﺳﺎﻳﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺑﺮ ﺑﻴﻔﮑﻨﻨﺪﻡ ﻭ ﺳﺰﺍﺳﺖ 
ﺍﮔﺮ ﻧﻪ ﺑﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺗﺮ ﮐﺴﻲ ﺗﺒﺮ ﻧﻤﻲ زند ""هوشنگ ابتهاج ""

از فکر تا عمل

از فکر تا عمل گرچه راه طولانی نیست و میشه خیلی راحت پا در این وادی نهاد اما اولین حرکت نیاز به یک اراده قوی داره،نیاز به انگیزه که ما رو از سر جامون بلند کنه و تکونی به خودمون بدیم .

من از اون دسته آدمام که تا دلتون بخواد فکر و خیال میکنم اما حرکت و جنبش .....لا.....ابدااا ...فقط فکر و خیال ...

به عنوان مثال ریا نشه چندین سال پیش وقتی سیستم عامل هایی مثل xp اوج بودن ..پیش خودم فکر کردم که چقدر خوب میشد اگه سیستم عامل کارهای مارو پیش بینی کنه،یعنی بدونه ما میخوایم چیکارکنیم و به چه چیزهایی علاقه داریم....


نگو دارن روی این موضوع کار میکنن و ما بی خبریم....حالادیگه تقریبا دارن سعی میکنن از این حالت پیشگو استفاده کنن..


..:::میگن وقتی به ایده ای فکر میکنی همزمان چندین نفر(که نمیدونم دقیقا گفتن چند نفر)به همون ضوع فکر میکنن ...:::... فکر و خیال خوبه...ایده پردازی هم خوبه .ولی میدون دادن و عملی کردن اونا خیلی مهم تره .

امیلی دیکنسون۱

ﻓﺮﺻﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻔﺮﺕ ﻧﺒﻮﺩ
ﭼﺮﺍﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ
ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻓﺮﺍﺥ ﻧﺒﻮﺩ
ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﻫﻢ ﺑﻪ ﻧﻔﺮﺕ ﺧﻮﯾﺶ
ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﻭﺭﺯﯾﺪﻥ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺻﺘﯽ ﻧﺒﻮﺩ
ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﮐﻮﺷﺸﯽ ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ
ﭘﻨﺪﺍﺷﺘﻢ ،ﺍﻧﺪﮎ ﺭﻧﺠﯽ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ
ﻣﺮﺍ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ .

امیلی دیکنسون

یک شعر خوب از سعدی

این شعر چقدر زیباست و چقدر زیباتر میشه باصدای دلنشین استاد شجریان(در البوم فریاد)

ﻫﺮ ﮐﻪ ﺳﻮﺩﺍﯼ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﺩ ﭼﻪ ﻏﻢ ﺍﺯ ﻫﺮ ﮐﻪ ﺟﻬﺎﻧﺶ
ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﭼﻪ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻭ ﺑﯿﻢ ﺍﺯ ﺩﮔﺮﺍﻧﺶ
ﺁﻥ ﭘﯽ ﻣﻬﺮ ﺗﻮ ﮔﯿﺮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﯿﺮﺩ ﭘﯽ ﺧﻮﯾﺸﺶ
ﻭﺍﻥ ﺳﺮ ﻭﺻﻞ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻏﻢ ﺟﺎﻧﺶ
ﻫﺮ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﺎﺭ ﺗﺤﻤﻞ ﻧﮑﻨﺪ ﯾﺎﺭ ﻣﮕﻮﯾﺶ
ﻭﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻋﺸﻖ ﻣﻼ‌ﻣﺖ ﻧﮑﺸﺪ ﻣﺮﺩ ﻣﺨﻮﺍﻧﺶ
ﭼﻮﻥ ﺩﻝ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺭﺷﺪ ﻣﺜﻞ ﮐﺮﻩ ﺗﻮﺳﻦ
ﻧﺘﻮﺍﻥ ﺏﺍﺯﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺷﻬﺮ ﻋﻨﺎﻧﺶ
ﺑﻪ ﺟﻔﺎﯾﯽ ﻭ ﻗﻔﺎﯾﯽ ﻧﺮﻭﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﺻﺎﺩﻕ
ﻣﮋﻩ ﺑﺮ ﻫﻢ ﻧﺰﻧﺪ ﮔﺮ ﺑﺰﻧﯽ ﺗﯿﺮ ﻭ ﺳﻨﺎﻧﺶ
ﺧﻔﺘﻪ ﺧﺎﮎ ﻟﺤﺪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻧﺎﮔﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺁﯾﯽ
ﻋﺠﺐ ﺍﺭ ﺏﺍﺯﻧﯿﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺗﻦ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭﺍﻧﺶ
ﺷﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ ﭼﻤﻦ ﺍﺯ ﻗﺎﻣﺖ ﺯﯾﺒﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪﺕ
ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﻧﺒﻮﺩﺳﺖ ﭼﻨﯿﻦ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﺍﻧﺶ
ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺯ ﻭﺭﻃﻪ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﻪ ﺻﺒﻮﺭﯼ ﺑﻪ ﺩﺭﺁﯾﻢ
ﺏﺍﺯ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﻢ ﻭ ﺩﺭﯾﺎ ﻧﻪ ﭘﺪﯾﺪﺳﺖ ﮐﺮﺍﻧﺶ
ﻋﻬﺪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﻪ ﻋﻬﺪﯼ ﮐﻪ ﺗﻐﯿﺮ ﺑﭙﺬﯾﺮﺩ
ﺑﻮﺳﺘﺎﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﺰﻧﺪ ﺑﺎﺩ ﺧﺰﺍﻧﺶ
ﭼﻪ ﮔﻨﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺗﻌﻠﻖ ﺑﺒﺮﯾﺪﯼ
ﺑﻨﺪﻩ ﺑﯽ ﺟﺮﻡ ﻭ ﺧﻄﺎﯾﯽ ﻧﻪ ﺻﻮﺍﺑﺴﺖ ﻣﺮﺍﻧﺶ
ﻧﺮﺳﺪ ﻧﺎﻟﻪ ﺳﻌﺪﯼ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻢ
ﮐﻪ ﻧﻪ ﺗﺼﺪﯾﻖ ﮐﻨﺪ ﮐﺰ ﺳﺮ ﺩﺭﺩﯾﺴﺖ ﻓﻐﺎﻧﺶ
ﮔﺮ ﻓﻼ‌ﻃﻮﻥ ﺑﻪ ﺣﮑﯿﻤﯽ ﻣﺮﺽ ﻋﺸﻖ ﺑﭙﻮﺷﺪ
ﻋﺎﻗﺒﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮﺍﻓﺘﺪ ﺯ ﺳﺮ ﺭﺍﺯ ﻧﻬﺎﻧﺶ

مترلینگ میگه

مترلینگ میگه
خدای هرکس به ایده اخلاقی و بینش فلسفی او بستگی دارد.




تنی سون شاعر انگلیسی میگه...
That God who always lives and loves.
One God,one law,one element,
And one far-off divine event
To which the whole creation moves.


خداوندی که جادوانه زنده است و مهر میورزد
یک خدا و یک قانون و یک عنصر
آنکه انتهای یک مقصد روانی است
و آنکه جنبش سراسر جهان آفرینش از اوست